*

*

رنگ خواب

خیابان خلوت است.شمرده شمرده قدم برمیدارم.یک زن زیبا و خوش اندام و کمی هم بد

لباس دیگر عابر خیابان است.پسرکی که سنش به سختی 13 میشود بستنی اش را لیس

می زند.

یک نگاه شیطنت آمیز به من می کند و بعد رو به خانم:خانوم شوما چقدر خوشگلی.

زن برمیگردد نگاهی به پسرک می اندازد.نیمچه لبخندی می زند و به راهش ادامه می دهد.

پسرک خودش را نزدیک زن می کند.حالا من چند قدمی عقب ترم از آنها.با کمال پررویی رو

به زن می کند و با همان شیطنت می گوید":خانوم! با من می خوابی؟"

زن شوکه شده.چشمهایش گرد از تعجب.برمیگردد پسرک را می بیند.یک "بیشعور" کش دار

تحویلش می دهد و می رود.اما پسرک به دنبالش می رود.زن برمیگردد و می گوید:"بچه

جون خجالت بکش.این حرفا رو کی بهت یاد داده؟"

پسرک هم کم نمی آورد:" هاها.اون موقع که من داشتم ... می زدم تو داشتی با ...های

مامانت بازی میکردی.هاها"

زن می خواهد واکنش فیزیکی نشان دهد اما پسرک در ثانیه ای فرار می کند.برمیگردد به

من نگاهی می اندازد و :"می بینی تو روخدا بچه های این دور و زمونه رو؟"

چیزی نمی گویم.اما حالت صورتم چیزی است با این پیام که:کاریش نمیشه کرد.

سوار تاکسی می شوم.می نشینم کنار همان خانم.به صورتش نگاه نمی کنم اما حدس

می زنم هنوز هم فکرش به حرف های پسرک مشغول است.فکر من هم همینطور.نزدیک

ایستگاه که می شویم صورتش را می بینم:

_ هنوز هم عصبانی هستین انگار.

_ نه عصبانی نیستم.فقط یه خرده تعجب کردم از حرفاش.

_ یعنی اصن عصبانی نشدین؟

_ نه.عصبانیت نداره که.فقط از سن و سالش تعجب کردم.

پیاده می شویم.وارد یک مغازه می شود.من خیلی آرام تر از قبل حرکت می کنم و به این

فکر می کنم که زن از حرف های پسرک عصبانی نشده.از خودم می پرسم"یعنی اگه یکی

تو سن و سال من بهش همون حرف رو بزنه نه عصبانی میشه و نه تعجب می کنه؟"

برمیگردم.ویترین مغازه را بیخودی دید می زنم.زن از مغازه بیرون می آید.مرا می بیند.کمی

عجیب نگاه می کند.انگار نگاهش می خواهد از من بپرسد چرا اینجا ایستادی.چرا اینقدر

دنبالم میایی.چرا مرا تعقیب می کنی.

اما می رود و من به دنبالش.به دو سه متری اش می رسم.چشم هایم را می بندم و جمله

اول پسرک را تکرار می کنم.برمیگردد و با حالتی خاص نگاهم می کند.قبل از اینکه حرفی

بزند پیشقدم می شوم:

"آخه خودتون گفتین از حرفش عصبانی نشدین و فقط از سن و سالش تعجب کردین.خب

من که سنم کم نیس."

نگاهش که ادامه دار می شود من هم ادامه می دهم:" به خدا نمی خواستم عصبانیتون کنم.

فقط...."

جمله ام را قطع می کند:"حالا کی گفته من عصبانی شدم؟"

_ یعنی عصبانی نشدین؟

_ نه.فقط تعجب کردم.

_ تعجب چرا؟ من که سنم کم نیست آخه.

_من از سنت تعجب نکردم.از شخصیتت تعجب کردم.به شخصیتت نمیاد این حرفو بزنی.

_ای بابا.هر دفعه که از یه چیز تعجب می کنی.یعنی اگه یه پسر 25 ساله بی شخصیت ازت

اینو بخواد دیگه تعجب نمی کنی؟

_ نه دیگه.در اون حالت تعجب نمی کنم.عصبانی میشم! 

 

امضا:نینو